کلنگ آباد

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شب نوشت های یک کلنگ از نوع بدون سانسور!

می خواهم بنویسم که از اول بچگی آرزوی بزرگی داشتم، آرزوی این که روزی آدمی بشوم که دیگران به بزرگی و عظمت اسمم از من یاد کنن. خواستم کاری کنم و جوری عمل کنم که در تمام طول زندگی جز غرور ناشی از موفقیت و خوشحالی چیزی نصیبم نشود. خواستم آنقدر موفق باشم که حسرت چیزی را به دل پدر و مادرم نزارم ، به دل فامیلم نزارم، به دل شهر و استان و کشورم نزارم . 


هر چه که از خدا خواستم به من داد و سرمایه ای بزرگ تر به نام زمان و عمر! اکنون که 24 سال از عمر من گذشته هیچ تضمینی نمی بینم که من به عاقبت بهنام پسر عمه ام دچار نشوم یا این که نهایتا در اوج در سن هشتاد سالگی مثل شوهرعمه مرحومم راهی دیار باقی نشوم.....


ایضا نمی دونم که چند سال دیگر تمام کسانی که دوستشان دارم زنده هستند.....


پدر، مادر، خواهرها ، دوستان و آشنایانی که دوستشان داشته و دوستم داشته اند هر کدام یکی پس از دیگری راهی آن جهان خواهند شد و ما ابدا نمی دانیم که پس از مرگ چند روز دیگر به یاد آورده خواهیم شد.  


تا چند سال دیگر کسی از ما به عنوان یک مرده یاد خواهد کرد ؟ تا چند سال قبر ما لگدمال قدم های کودکان خواهد شد ؟


از ابتدای حیات 24 ساله ام چند نفر را از دست داده ایم: بهنام ، شوهرعمه، بابا بزرگ و چندین نفر دیگه که الان حتی بچه هاشون هم به یادشون نیستند!


مابقی هم که زنده هسن دارن با اون چیزی که از زندگی گیرشون اومده می سازن و صداشون هم در نمیاد.


از اول که راه خودشناسی رو در پیش گرفتم هرگز آدم سابق نشدم  و این مسیر چیزی جز فراز و نشیبی که حاضر نیستم یک لحظه اش رو هم با چیزای دیگه عوض کنم  چون هر ثانیه برام یادآوری و تذکر و درس و پند بود. 


اکنون که در 24 سالگی هستم وقتی به قبر "شهدا" نگاه می کنم و در بین اون ها افرادی 14 ساله تا 24 ساله می بینم درک این که چه چیزی باید باعث بشود که یک انسان برخلاف غریزه بالاترین داشته خود یعنی حق "زندگی" را برای منظور دیگری فدا نماید تن منو می لرزونه!


آیا واقعا قربانی کردن یک سری زوائد و حواشی در قبال تقدیم جان به درگان احدیت  چیزی به حساب میاد؟


آیا این که یک نفر کمتر در این کشور مثل بقیه شود موجب چه نتیجه ای می شود؟ 


از لحظه ای ک خودم رو شناختم فهمیدم دنیا با زبان نشانه ها با من سخن می گوید و چه بسا افرادی که دنیا با اینان نیز سخن می گفت و گوششان بدهکار نبود و حالا در یک گوشه ی این کره خاکی به صورت گمنام زیر خاک هستند؟


آیا این افراد ادیسون ها ، سعدی ها ، حافظ ها ، بیل گیتس های جدید نبودند؟


آیا مولوی ها و خیام های ما مشغول زندگی بخور نمیری  هستند و در نقش راننده تاکسی ، بقال و .... نشسته اند؟


اکنون که این چیزها را می دانم و از عواقب تصمیمات خرد و ریز خودم بر چشم انداز زندگی آینده ام آگاه هستم یا مساله ای تاریخی مواجه هستم که من جزو کدوم دسته هستم و می خام که چی بشم ؟! یا بهتره بگم کی بشوم؟


این هم اشارات حضرت حافظ: 


به غیر از آن که بشد دین و دانش از دستم

بیا بگو که ز عشقت چه طرف بربستم

اگر چه خرمن عمرم غم تو داد به باد

به خاک پای عزیزت که عهد نشکستم

چو ذره گر چه حقیرم ببین به دولت عشق

که در هوای رخت چون به مهر پیوستم

بیار باده که عمریست تا من از سر امن

به کنج عافیت از بهر عیش ننشستم

اگر ز مردم هشیاری ای نصیحتگو

سخن به خاک میفکن چرا که من مستم

چگونه سر ز خجالت برآورم بر دوست

که خدمتی به سزا برنیامد از دستم

بسوخت حافظ و آن یار دلنواز نگفت

که مرهمی بفرستم که خاطرش خستم

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۶/۰۸/۲۳
کلنگ سرسخت

نظرات  (۱)

کلنگ! نمیبخشمت!!!
چرا طولانی نوشتی؟!!!!!
:)
پاسخ:
به خاطر این که این مطلب با  درد و رنج نوشته شد ....
و ضمنا این مطلب رو در قبرستون نوشتم 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی