کلنگ آباد

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شب نوشت های یک کلنگ از نوع بدون سانسور!

Bus Driver

پنجشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۵، ۰۲:۴۱ ب.ظ

اون موقع که مدرسه نمونه دولتی می خوندم شرکتی که پدرم واسش کار می کرد یه اتوبوس ویژه واسه سرویس مدارس بچه های کارکنان در نظر گرفته بود و هر روز از سر کوچه تا مدرسه ما رو میبرد و میاورد بدون این که یه ریال پول هم بگیره ازمون.

راننده اتوبوس یه آقایی بود به اسم انصاری که همون موقع هم 70 سالش بود و خیلی هم با پدرم رفاقت داشتن 

هر چی با بقیه بدخلق بود با من خوب بود.

امروز فهمیدم آلزایمر گرفته و رفته بالای دیوار از اون بالا پرت شده پایین 

احتمالا روزای آخر زندگیش رو داره می گذرونه 

فکر کن چقدر مسخرس 

خسرو شکیبایی که مرد چند ساعت نشستم گریه کردم 

بابا  بزرگم که مرد یه قطره هم اشک نریختم

همسایه مون که مرد خیلی ناراحت شدم از این بابت که بعضی ها خیلی حضورشون با کیفیته

شاید چند وقت دیگه خودم هم به این جمع ملحق بشم و برم ، ولی نه ....

رضا که خودکشی کرد چی شد ؟ چیزی غیر این شد که فقط اشک بقیه رو درآورد؟

خودکشی مزخرفه کار آدم های ضعیفه، ولی وقتی فکر می کنم قراره مرگ رو چطور ببینم همیشه دعا میکنم مرگم جوری نباشه که آخرین نفر باشم. 

دوس ندارم از جمع دوستان و خانواده آخرین نفری باشم که می میره ، دوس ندارم مرگ بقیه رو ببینم و بعد بمیرم 

فقط دوس ندارم قبل از پدر و مادرم بمیرم چون کمرشون مطمینم میشکنه 

به جز این هر چی شد شد باداباد!


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۲۶
کلنگ سرسخت

مرگ راننده اتوبوس

نظرات  (۲)

من یکی از خوشحالیام اینه که بچه اولم! و مرگ بقیه ر و نمیبینم ایشالا!
پاسخ:
............
تو همین بلاگستان راجب مرگ نوشته بودم ...
به نظر من بهترین و باکلاس  ترین مرگ همونه که آدم بدون هیچ درد و بیماری تو خونه بمیره !!
البته دور از شما ...

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی