کلنگ آباد

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شب نوشت های یک کلنگ از نوع بدون سانسور!

شبی خاص با بهروز

شنبه, ۱۲ آبان ۱۳۹۷، ۰۹:۴۴ ب.ظ

دیشب مهمون بهروز بودیم ،  خونه اش دعوت مون کرد و با  مهشید و آیدا و زهرا رفتیم. 

بهروز 60 سالشه ولی خیلی سر حاله . کلی صحبت کردیم و بحث شد. 

برای اولین بار فهمیدم که بهروز نقاشی  کار می کنه  و بسیار هنرمند قابلی هم هست. از خوب بودن این بشر هر چی بگم براتون باورتون نمیشه. 

یعنی شما 90% صفات خوب انسانی رو در یک نفر جمع کنید و بزارین که باشه و جلوتون راه بره میشه این بشر! 

بسیار جنتلمن و همچنین دنیا دیده اس ایشون. 

نمیدونم چرا تنهاس و احتمالا هرگز هم ازش نخواهم پرسید چون دور از ادبه ولی دیروز یه چیزی گفت که لال شدم و یک ساعتی سکوت کردم. 

عکسای مادرش و پدرش رو کشیده بود و نشونمون داد و گفت سال هاس بهشون نگاه نکرده چون هر وقت که بهشون نگاه میکنه دل تنگی شدیدی پیدا می کنه و غرق میشه تو خاطرات....

*****

مامان و بابا مهمونم هستن و اومدن پیشم. خیلی خیلی تلاش میکنم بهشون خوش بگذره واقعا خاموش شدن چراغ حیات رو در صورتشون دارم میبینم و از فردای بدون اونا می ترسم. جدا می ترسم. به حدی که دارم الان تو دفترم و پشت سیستم اشک می ریزم و چند تا دستمال کاغذی رو خیس کردم. 

راستش بهروز هم بچه آخر خانواده اش بوده مثله من ، همه بچه ها هم پراکنده ان و یکی تگزاس و کانادا و آلمان و ... هستن. این آخرین بچه بود که وایساد موند و با دست خودش پدر  و مادرش رو خاک کرد و دیگه هم 2 بار بیشتر سر خاکشون نرفت. 

راستش ما همه مون میراث دار چیزی هستیم، چیزی بیشتر از ژن ، ما چیزی بیشتر از میمون هستیم ، ما واقعا میراث دار داستان ها و خاطرات و باورها و عقاید ده نسل قبل تر از خودمون هستیم . بچه ها حیات خیلی پریشیوس و ارزشمنده ،واقعا باید بهش احترام گذاشت و قدر دونست. دلم نمیاد حتی سوسک ها رو هم بکشم چون فکر می کنم سلب حق حیات از اون ها هم کار جالبی نیست. 

راستش من هیچ وقت ظاهرا آدم احساساتی نبودم و کمتر کسی اشک های منو دیده ولی میخام براتون بگم که کیا اشک منو دیدن  چون به طرز غریبی شما ها رو تو زندگی خودم غریبه نمی دونم....

اولین باری که عمیقا گریه کردم وقتی بودکه خواهرزاده هام فوت شدن و دو تا جسد تحویل گرفتیم که نام و نشان نداشتن و حتی چهره شون مشخص نبود و تو لعنت آباد دفنشون کردیم و من حتی جرات نزدیک شدن به اون جا رو ندارم .. جایی که به قول خواهرم دو تا بچه رو مثله دو تا گربه لای پتو پیچیدن و چال کردن و برای همیشه مادر شدن رو از دست داد..... 

فکر می کردم بار دومی در کار نباشه چون من ظاهرا آدم احساساتی نیستم ولی متاسفانه قلبا بسیار  حساس هستم و مبادا که چینی قلبم ترک برداره که کارم تمومه! یادمه با دوس دخترم   خونه من بودیم و  منی که هیچ وقت عشقی رو حس نکرده بودم اولین بار یه زن منو با عشق آشنا کرد....

اعتراف می کنم عاشقش شدم و یکی از تفریحاتم این بود که فقط نوازشش کنم و هر چی محبت که هیچ وقت نتونستم به زن های دیگه و حتی خواهرای خودم بروز بدم همشو یه جا به پریسا بروز دادم . 
ساعت های ممتد نوازش کردن ، آهنگ گوش کردن و نگاه کردن بهش ، همش برام الان یه کابوسه چون عاقبت خوشی نداشت و رفت و من موندم ولی شب آخر رو یادم نمیره.

پریسا دو قطبی شخصیت داشت و بسیار حالت های متضادی داشت جوری که نمی تونستی بفهمی دوستته یا دشمنت  و این حالت هم برمیگشت به خاطر ازدواج اجباری که داشت و طلاقی که گرفت و زجرهایی که تو خونه شوهرش کشید.  شب آخری که پیشم بود یه چیزی درونم رو چنگ می زد و بهم میگفت که این آخرین باریه که میبینمش و باهامه ، از عروسی اومده بود با آرایش سنگین. یعنی قرار نبود بیاد یهو نصفه شبی اومد. 
اومد و پرید بغلم، خیلی نازش کردم و نوازشش کردم و با هم هم آغوش بودیم و زمان و مکان برام مفهومی نداشت و خوشبخت ترین آدم روی زمین من بودم تا این که شروع شد....

یک دفعه رفت یه گوشه نشست و حرف نزد. هر چقدر سعی کردم حالشو خوب کنم نشد. خواستم نوازشش کنم نشد، هر کاری خواستم کنم نشد. به هیچ زبونی ، به هیچ روشی نشد! 

می دونستم مشکل مربوط به گذشتس. هر وقت دو تا زوج رو می دید با هم قاطی می کرد  چه برسه به عروسی....

تا سه صبح باهاش صحبت کردم ، آخرش شروع کرد حرف زدن ......

نمی خام یادم بیاد که چی گفت ، نمیخام یادم باید که چیا شنیدم ،حتی نمی خام اسم ها رو مرور کنم فقط می خام یه چیز رو بگم و اونم این که تا صبح داشتم بی صدا اشک می ریختم....

اون اشک ها رو هیچ کس نه دید نه شنید ، پریسا هم شاید خواست که نبینه ولی هر چی بود و نبود اون شب یه قسمتی از وجود من مرد ویه قسمت جدید به دنیا اومد. خاک سپاری قسمت قدیم وجودم نزدیک به یک سال طول کشید و مبارزه با افسردگی کار ساده ای نبود ولی بالاخره موفق شدم ولی قسمت جدید وجودم احساساتی تره ، خیلی راحت گریه می کنه و خیلی مهربون تره با آدما.....

بچه ها ببخشید اگه بحث این وری رفت که حالتون گرفته بشه..... 

لاجرم ایمن زیستن خطرناک است!


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۷/۰۸/۱۲
کلنگ سرسخت

نظرات  (۳)

وای
خواهرزاده هات!!
مردم یعنی...مردم
من مادر نیستم ولی خیلی دوست دارم بشم...داغون شدم با اون یه جمله...
متاسفم...
پاسخ:
سکوت کن وقتی فریاد راه به جایی نمی برد....
اشک بریز وقتی که خنده هایت به هیچ نمی ارزد....
۱۲ آبان ۹۷ ، ۲۲:۲۵ دانلود سریال گیم اف ترونز
سلام من از طریق گوگل با بلاگ شما اشنا شدم خوشحال میشم به بلاگ منم سر بزنید ( فن گات ) و نظرتونو بگید درباره قالب جدید و درکل مطالبی که گذاشتم ♥

اون ترس از نبود پدر مادر. وقتی روز به روز دارن پیرتر میشن. واقعا چه طور میتونیم روز به روز به از دست دادن نزدیکتر بشیم و با این ترس لنتی کنار بیایم؟ من چندین ساله از پدر مادرم دورم اما فکر آینده بدون اونا اشکمو درمیاره. 
پاسخ:
خیلی سخته 
چند وقت پیش مادرم میگفت کلنگ ما دیگه پیر شدیم تو هر گلی میخای به سر خودت بزنی تا ما زنده ایم بزن که فرصت زیادی نیست . 
یه هفته رفتم تو خودم با همین حرف. 
هر جا که هستی خیلی حواست باشه . 
زندگی به شدت نسبیه و تنها چیزی که مطلقه اندوه انسانه 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی