من همیشه آخر کار خودمو نشون میدم.....
سلام بچه ها
با خودم گاهی فکر می کنم میگم امید از زندگیت راضی هستی؟
از یه طرف راضیم ، می دونین چرا؟
چون شغلی رو که دوس داشتم انتخاب کردم و با آدم های خوبی طرف حسابم .
از طرفی هم کتاب می خونم و زیاد حمالی نداره کارم و فرصت عشق و حال هم دارم.
فکر می کنم میبینم هر وقت دلم خاست فیلمایی که خواستم رو دیدم و زیاد معطل نبودم.
فقط یه بخشی از وجودم ناراحته و اون میخاد بره ، نمی دونم چطور بهتون بگم ولی یه قسمت از ناخوداگاه من داره تو یه سرزمین دیگه زندگی میکنه.
مگه میشه من هر دفعه که صحبت زندگی تو یه کشور دیگه پیش میاد این جوری بشم ؟
داستان کیمیاگر رو اگه بخونید می فهمین چی میگم!
من مال این جا نیستم، من باید برم دنیا رو بگردم، من باید برم سرخپوست ها رو ببینم، با چینی ها بشینم و با هندی ها زندگی کنم.
من دوس دارم قبرم کنار یکی از جاده های گمنام تو یه جای دور باشه .....
فقط این رو می دونم که این جوری آروم می گیرم. .....
ما امده ایم در این دنیا که زندگی کنیم !!من نمیتوانم۳۰یا۴۰سال از عمرم را نابود کنم به این بهانه که میخواهم اینده بهتری داشته باشم .مگر در اینده من میتوانم در یک روز به جای یک نهار دو تا نهار بخورم ؟؟یا به یک لباس ،سه تا لباس روی هم بپوشم ؟ بنابراین هیچ کس قرار نیست حال را خراب کند برای اینده بهتر.
فقط قرار است ما کار لازم و ضروری را انجام دهیم ،زندگی مقصد نیست زندگی یک راه است زندگی یک جاده است که باید تا اخر عمر در این جاده پیش برویم تا زمانی که حزف شویم.مابه این دنیا نیامده ایم که تمام عمرمان را برای اینده درس بخوانیم و یا کار کنیم .مابه این دنیا امده ایم که زندگی کنیم و چون به ما گفته اند یکی از راه های خوب زندگی کردن در دنیای امروز این است که بین ۳۰الی ۵۰ساعت در هفته کار کنیم تا درامدی داشته باشیم !تا کمترین درد و رنج و بیشترین لذت را داشته باشیم ،به همین خاطر وارد محیط های کاری و دانشگاه شده ایم ! اما ما نیامده ایم به این دنیا که ماشین یا گاری باشیم. !
چند سالی بود که بالا نیاورده بودم تو سفر
برگشتنی از سفر یه دل سیر بالا آوردم چون مسوم شدم ظاهرا!
چقدر حس بعد بالا آوردن رو دوس دارم!
آدم انگار از اول ری استارت شده!
Another chance !
like it
اساسا من معتقدم که آدم ها با همین کیفیتی که تو ایران دارن به خارج می رن و در اون جا هم بهتر از این چیزی که این جا هستن نمیشن (منظورم صفات اخلاقیشونه) ، یعنی یه آدم بی شعور عاطفی اون جا هم همینه ، یه آدم سوء استفاده گر اون جا هم مثله ایرانه خودمونه منتها از قوانین و نظم جامعه میزبان می ترسن و یه مقداری آدم وار تر زندگی می کنن.
همه جای دنیا شما میری کار می کنی، کارمندی می کنی، بعد یه مدت میری سراغ بیزینس خودت و نهایتا با یه درجه ای کمتر و بیشتر صاحب زندگی خودت میشی!
این جا من به یه نتیجه ای رسیدم از کارهای معمولی و با تلاش های معمولی نمیشه نتایج غیرمعمولی گرفت!
در نتیجه!
تصمیم گرفتم به سمت کارهای غیرمعمولی برم!
حالا صداش بعدا در میاد که چی میشه!
در این لحظه مقدس پایان نامه مقطع ارشدم تموم شد بالاخره!
خلاص !
خلاص!
ساعت یک و بیست دقیقه بامداد 11 شهریور 1397
امروز شهر کتاب تخفیف زده بود ، رفتم شهر کتاب و کلی کتاب خریدم.
خیلی خیلی حال داد چون یک ساعت و نیم فارغ از همه چیز داشتم با کتابا عشق بازی می کردم.
نمی دونم اگه کانادا برم می تونن من رو از کتابفروشی هاشون بیرون کنن یا نه!
به نظرتون می تونن؟
من متولد و بزرگ شده یه شهرستانم ، یه شهرستان دور و پرت.
اولین باری که فهمیدم شهرستانی یعنی چی وقتی بود که واسه دانشگاه رفتم و اون جا با خنده های دخترا رو به رو شدم و دیدم تهرانی ها چقدر خودشون رو بالاتر از بقیه می دونن.
ما شهرستانی ها فقط از دور دخترا رو دیده بودیم و ته ته فعالیتمون همین بود که با یاد و خاطرشون مشغول کرده باشیم یا ازشون یه لب خشک و خالی گرفته باشیم! واسه ما داشتن یه دوس دختر خیلی فانتزی و رویایی بود ولی برای بچه های" تهران" بازی دادن دخترا و گروپ زدن خیلی قشنگ تر بود.
ما دسته جمعی هنرمون این بود نر پارتی بگیریم و کس خل بازی دربیاریم بخندیم ولی برای اون ها این بود که پارتی بگیرن و س - کس و هزار تا چیز دیگه.
خب ما که اصولا پارتی گرفتن بلد نبودیم بنابراین همیشه برام دور و دراز بود!
سال سوم دانشگاه بود که با یه تهرانیه هم خونه شدم! این جا شروعع تمام ماجراهای من بود!
سال بعدش با دو تا تهرانی هم خونه شدم !
این هم خونه ای شدن همانا باز شدن پای ما به پارتی و ..... همانا!
وقتی داشتم می رفتم احساس می کردم یه چیزی رو گم کردم ، شهرستانی بودنم رو!
بچه که بودیم امکانات چندانی نبود جهت سرگرمی
خصوصا در شهر دور افتاده ما
یا تو گرمای آفتاب سوار دوچرخه های 16 ژاپنی بودیم یا این که با بچه ها کارت بازی می کردیم . هنوز عقلمان به فوتبال نمی رسید.
پول نداشتیم که وسایل سرگرمی بخریم ، چیزی مثل سگا یا آتاری تجملی صرف محسوب میشد و اگه کسی دو دستگاه پلی استیشن داشت می تونست باهاش کاسبی راه بندازه و کسب درآمد کنه مثل یعقوب سونی که به واسطه خرید دو دستگاه پلی استیشن در شهر معروف شده بود!
ساعتی دویست تومان می دادیم و بازی می کردیم!
در این گیر و دار پسر یکی از دوستان خانوادگیمون سگا خریده بود! بله درسته!
قرار بود برادرش با موتور بیاد دنبال من و بریم بازی کنیم.
چون سن من خیلی کم بود خانواده اجازه نمی دادن تنها برم و راستش اون قدری هم مهم نبودم که کسی واسه خوشی دل یه بچه بیاد ببرتش .....
علی ای حال من منتظر بودم تا مرتضی بیاد و من و محمد و سگا رو به هم دیگه برسونه...
یک ساعت گذشت و نیومد!
رفتم زنگ زدم خونشون...... گفتن رفته بیرون وقتی اومد میگیم بیاد...
هر ده دقیقه یک بار زنگ میزدم و جواب همون بود
رفتم روی بالا پشت بوم انباری روی آسفالت دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم ، آسمونی که خیلی ابی بود و رد حرکت یه هواپیما تو آسمون رو می تونم ازش به یاد بیارم.
هشت سال بیشتر نداشتم و کاملا یادم هست که یک ساعت برام مثل ده ساعت می گذشت....
صورت لطیف کودکانه ام زیر نور خورشید می سوخت و من همچنان زیر نور خورشید به آسمان نگاه می کردم.
من به این فکر می کردم که کی مرتضی می آید و به طرز عجیبی فکر می کردم که چه در انتظارم هست. دقیقا یادمه که قرار گذاشتم اون روز مرداد ماه رو هرگز فراموش نکنم. هرگز!
اون روز من چند ساعت صبر کردم و سرانجام مرتضی اومد ، رفتیم بازی کردیم و برگردوند منو خونه حوالی ساعت 7 غروب.
احساس پوچی می کردم ، از این که انگار هیچ کاری نکرده بودم و انگار که اصلا این همه انتظار برای هیچ بود.
برای اولین بار تو زندگیم فهمیدم که بعضی انتظار ها ارزش نداره و اصلا فایده ای ندارن!
یا یه چیز دیگه
مامانم فرستاد برم نون بگیرم ،اون موقع ها صف نون بود و صف کوفت و زهر مار و هزار چیز دیگه که حال آدمو بهم میزد و همیشه ازشون بیزار بودم.
رفتم نون رو بگیرم برگردم وقتی برگشتم 25 سالم بود !
خودم رو دیدم که تو سن 25 سالگی نون به دست برگشتم اومدم خونه ، مادرم موهاش سفید شده بود و چشاش ضعیف تر
قد من بلندتر شده بود و موهای فر و شلخته
همسایه هایی که با چشمای فضول و کنجکاوشون منو می دیدن و می پائیدن....
بله رفتم نون بگیرم 12 سال گذشت.....