کلنگ آباد

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شب نوشت های یک کلنگ از نوع بدون سانسور!

۳۵ مطلب با موضوع «خاطرات خاص» ثبت شده است

یه سری آدم ها هستن که هیچ وقت ندیدیشون 

هیچ وقت درگیرشون نبودی ولی یهو پیداشون میکنی و فکر میکنی وای ما چقدر اشتراکات زیادی داریم با هم! 

خیلی عجیبه برات که چطور من این بشر رو این قدر خوب می فهمم! 

چند تا از این دوستا رو دارم که خیلی برای شناختنشون و داشتنشون خوشحالم 

نیلوفر که تو شیکاگوس ،‌ یه آدم که توی کاناداس،‌یه بابای دیگه ای که الان تو فرانسه هست ‌،‌مهرداد که توی آلمانه ، کوزی که توی ترکیه اس ،‌کریستین که توی آلمانه ....

راستش می دونید چیه ،‌من لخت به دنیا اومدم و لخت از دنیا می رم و هیچ وقت هیچ چیز رو واقعا متعلق به خودم نمی دونم ولی ثروت واقعی  من دوستای خوبی هستن که دارم . 

به جز یه نفرشون بقیه این وبلاگو نمی خونن و اصلا از وجودش بی خبرن ولی برای همه ی این دوستام آرزوی محبت و آرامش میکنم.

امیدوارم از ما انسان ها به جز پول انسانیت هم به یادگار بمونه.


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۳ اسفند ۹۷ ، ۱۳:۱۰
کلنگ سرسخت

بچه ها مریم عکساشو نشونم داد!

دقیقا همون شکلیه که بهم گفته بوددددددددددددد

دقیقققققققققققققققققققا!

آخی انقدر نازه که حد نداره! نمی دونین که 

انقدر خوبه که اصلا دوس دارین برادرش باشین!

آخی

5 تا آبجی دارم توام شیشمیش میشی 

نااااااز ، مهربون و با اددددددددددددددددب

۴ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۷ ، ۱۰:۰۴
کلنگ سرسخت

رفتم رشت و دستاورد این سفر یه چیز داشت :


" در هر ازدواج بی عشقی یک عشق بی ازدواجی وجود دارد"!

جل الخالق!

عجب جمله ای

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ اسفند ۹۷ ، ۲۰:۲۵
کلنگ سرسخت

یه سری حقایقی هست که میخام با شما به اشتراک بزارمشون
ببینید بچه ها به قول یه رفیقی: 
"بد بودن من بقیه رو به کشتن میده خوب بودنم خودمو.اگه بخام آدم خوبی بشم باس زنده بمونم نه؟......
میدونم دارم چرند می گم ولی لطفا گوش کنید!

اون چیزهایی که ارزش انتخاب کردن داره از دست من و شماها بیرونه، فقط چیزهایی رو میشه انتخاب کرد  که یا مجبور باشی انتخاب شون کنی یا بود و نبودش اصلا فرقی نکنه

آدمی که کسی تو زندگیش نباشه آدمه خطرناکیه . این یعنی هیشکی تو این دنیا  دوست داشتنی نیست که یه نیم نگاهی بهش بندازی .آدم این طوری زیاد دووم نمیاره .آدم ها باید همدیگه رو دوس داشته باشن . این تنها راهیه که شاید بشه باهاش زندگی رو تحمل کرد
من هنوز هم به دوس داشتن محتاجم اما بدبختانه در بدترین موقع ممکن اعتقادمو بهش از دست دادم"


دخترهای ایرانی بیمارن ، روحشون بیماره، گرفتارن، هر دختر خوبی رو می بینم یا با یه دیوث ریخته رو هم که تا گردن تو گه گرفتارشه، یا این که داره دوره ی افسردگیشو طی میکنه و یا این که مچل یه دیوثه که ببینه چی کار میخاد کنه !

من دیوث نیستم، عوضی نیستم، احتیاج به دوس داشتن دارم . معنا میخام میخام زمین رابطه خودمو شخم بزنم و بزرگ شدن درختاشو به چشم ببینم ولی هر وقت که همه چیز اوکی هست از خواب یم پرسم.  

همه چیز داشت می رفت به بهتین شکل سر و سامون پیدا کنه ولی به گه ترین شکل به گند کشیده شد 

حیفم میاد واسه این که جلوی دیواری به اسم جامعه وایسادم و دارم مشت می کوبم بهش و چیزی رو ازش طلب می کنم که نداره ، فقط به ریشم می خنده 

متاسفانه غرایز تو ایران حرف اولو میزنه ، نه اینکه من تحفه ای باشم و این حرفو بزنم ولی من تکلیفم نسبت به بقیه مشخص تره. در این حد مشخصه که وقتی می خام به کسی پیشنهاد بدم قبلش یه خودارضایی درست حسابی میکنم تا بتونم بین امیالم 

حالم از این سطحی نگریه بهم میخوره، تقریبا از همه دخترا بدم میاد، دوس ندارم به دنیای هیچ کدومشون نزدیک بشم .

طاقت طرد شدن دیگه ندارم، طاقت مقایسه شدن ندارم  طاقت خواسته نشدن ندارم، طاقت مفید نبودن ندارم. 

شکست عشقی از کسی نخوردم که بخام براتون قطار کلمات ردیف کنم ولی حیفم میاد از دخترای با کیفیتی که خودشونو به باد میدن ، من اگه خواهر کوچیک تر داشتم بهش یاد می دادم. خیلی چیزا رو یاد می دادم . میفهموندم بهش که ارزش واقعیتش چیه . 

ترکیدم، پوسیدم مثله میوه ای که میرسه ولی چیده نمیشه . بی حاصلی اذیتم میکنه . بی کسی این مدلی اذیتم میکنه. 

به همین سوی چراغ به ده تا دختر دور و برم پیشنهاد بدم نه تاشون نه نمیگن ولی سی این نیستم که دنبال چیزی برم که میدونم آخر عاقبت نداره. 

هر جا که هرکاری خواستم کردم ،  روابط سطحی رو هم دیدم ولی تهش هیچی نیست ، یعدش فقط خودت می مونی و حس مچاله شدن و توهین به خودت . 

نه این جور نمیشه بچه ها 

دیشب نخوابیدم و مدام به همین چیزا فکر کردم . 

مفصلش رو بعدا براتون میگم 

کلنگ تنهاست، تنها تر از همیشه


۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۹۷ ، ۱۲:۳۷
کلنگ سرسخت

دیشب رمان "بامداد خمار" رو تموم کردم. 

خیلی چیز دندون گیری نبود برام ولی نیاز بود بخونمش چون جزو رمان های کلاسیک ایرانی بود.

دقیقا از لحظه ای که این رمان تموم شد یه چیزی رو فهمیدم. 

باید داستان زندگی خودم رو بنویسم، باید بنویسم چیا به سرم اومد و چیا رو تحمل کردم. شک ندارم دست کمی نداره از رمان های دیگه و شاید جالب ترم بشه منتها من قصد چاپشو ندارم . می نویسم  و یه جوری دست فرزندم میرسونم  ،  ازش می خوام که به نام انسانیت و به نام بشریت این یادگاری رو حفظ کنه و نزاره نابود بشه .

همه چیز باید یادگار بمونه ، همه چیز .هیچ جزئیاتی نباید از قلم بیفته و هیچ چیز نباید فراموش بشه. ....

به زودی استارت کار رو میزنم......


۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ دی ۹۷ ، ۱۳:۳۹
کلنگ سرسخت

برای اولین بار تو 5 سال رانندگی کردنم جریمه شدم!

جریمه سر چی؟ 

سر پارک زیر تابلوی "حمل با جرثقیل!" 


افسرش خیلی مودب بود و  با احترام رفتار کردم و چک و چونه هم نزدم. 

دستش درد نکنه 15 تومن بیشتر ننوشت!

عبرت بشه که زیر تابلوی حمل با چرثقیل پارک نکنم! 

اگه ماشین رو می بردن خیلی دردسر درست میشد برام  و یه نفر علاف می خاست که پیگیر آزادی ماشین بشه حالا

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۹ آبان ۹۷ ، ۱۷:۳۴
کلنگ سرسخت
برای نمایش مطلب باید رمز عبور را وارد کنید
۲۰ آبان ۹۷ ، ۱۵:۵۶
کلنگ سرسخت
شنیدین که میگن گفتن "دوستت دارم " به بعضی از آدما شجاعت زیادی رو می طلبه ؟ 
به همون نسبت گفتن "دوستت ندارم" به بعضی از آدما شجاعت خیلی خیلی بیشتری رو می طلبه! باور کنید!
فرض کنید با یکی آشنا شدین فقط و فقط فکر و ذکرتون سکسه و به چیزی جز این فکر نمی کنید بعد ازتون بپرسه چقدر منو دوس داری؟ بگی هیچی!
یا بگی انقدر که با هم بخوابیم و فردا بزنیم به چاک!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۷ ، ۱۷:۵۱
کلنگ سرسخت

دیشب مهمون بهروز بودیم ،  خونه اش دعوت مون کرد و با  مهشید و آیدا و زهرا رفتیم. 

بهروز 60 سالشه ولی خیلی سر حاله . کلی صحبت کردیم و بحث شد. 

برای اولین بار فهمیدم که بهروز نقاشی  کار می کنه  و بسیار هنرمند قابلی هم هست. از خوب بودن این بشر هر چی بگم براتون باورتون نمیشه. 

یعنی شما 90% صفات خوب انسانی رو در یک نفر جمع کنید و بزارین که باشه و جلوتون راه بره میشه این بشر! 

بسیار جنتلمن و همچنین دنیا دیده اس ایشون. 

نمیدونم چرا تنهاس و احتمالا هرگز هم ازش نخواهم پرسید چون دور از ادبه ولی دیروز یه چیزی گفت که لال شدم و یک ساعتی سکوت کردم. 

عکسای مادرش و پدرش رو کشیده بود و نشونمون داد و گفت سال هاس بهشون نگاه نکرده چون هر وقت که بهشون نگاه میکنه دل تنگی شدیدی پیدا می کنه و غرق میشه تو خاطرات....

*****

مامان و بابا مهمونم هستن و اومدن پیشم. خیلی خیلی تلاش میکنم بهشون خوش بگذره واقعا خاموش شدن چراغ حیات رو در صورتشون دارم میبینم و از فردای بدون اونا می ترسم. جدا می ترسم. به حدی که دارم الان تو دفترم و پشت سیستم اشک می ریزم و چند تا دستمال کاغذی رو خیس کردم. 

راستش بهروز هم بچه آخر خانواده اش بوده مثله من ، همه بچه ها هم پراکنده ان و یکی تگزاس و کانادا و آلمان و ... هستن. این آخرین بچه بود که وایساد موند و با دست خودش پدر  و مادرش رو خاک کرد و دیگه هم 2 بار بیشتر سر خاکشون نرفت. 

راستش ما همه مون میراث دار چیزی هستیم، چیزی بیشتر از ژن ، ما چیزی بیشتر از میمون هستیم ، ما واقعا میراث دار داستان ها و خاطرات و باورها و عقاید ده نسل قبل تر از خودمون هستیم . بچه ها حیات خیلی پریشیوس و ارزشمنده ،واقعا باید بهش احترام گذاشت و قدر دونست. دلم نمیاد حتی سوسک ها رو هم بکشم چون فکر می کنم سلب حق حیات از اون ها هم کار جالبی نیست. 

راستش من هیچ وقت ظاهرا آدم احساساتی نبودم و کمتر کسی اشک های منو دیده ولی میخام براتون بگم که کیا اشک منو دیدن  چون به طرز غریبی شما ها رو تو زندگی خودم غریبه نمی دونم....

اولین باری که عمیقا گریه کردم وقتی بودکه خواهرزاده هام فوت شدن و دو تا جسد تحویل گرفتیم که نام و نشان نداشتن و حتی چهره شون مشخص نبود و تو لعنت آباد دفنشون کردیم و من حتی جرات نزدیک شدن به اون جا رو ندارم .. جایی که به قول خواهرم دو تا بچه رو مثله دو تا گربه لای پتو پیچیدن و چال کردن و برای همیشه مادر شدن رو از دست داد..... 

فکر می کردم بار دومی در کار نباشه چون من ظاهرا آدم احساساتی نیستم ولی متاسفانه قلبا بسیار  حساس هستم و مبادا که چینی قلبم ترک برداره که کارم تمومه! یادمه با دوس دخترم   خونه من بودیم و  منی که هیچ وقت عشقی رو حس نکرده بودم اولین بار یه زن منو با عشق آشنا کرد....

اعتراف می کنم عاشقش شدم و یکی از تفریحاتم این بود که فقط نوازشش کنم و هر چی محبت که هیچ وقت نتونستم به زن های دیگه و حتی خواهرای خودم بروز بدم همشو یه جا به پریسا بروز دادم . 
ساعت های ممتد نوازش کردن ، آهنگ گوش کردن و نگاه کردن بهش ، همش برام الان یه کابوسه چون عاقبت خوشی نداشت و رفت و من موندم ولی شب آخر رو یادم نمیره.

پریسا دو قطبی شخصیت داشت و بسیار حالت های متضادی داشت جوری که نمی تونستی بفهمی دوستته یا دشمنت  و این حالت هم برمیگشت به خاطر ازدواج اجباری که داشت و طلاقی که گرفت و زجرهایی که تو خونه شوهرش کشید.  شب آخری که پیشم بود یه چیزی درونم رو چنگ می زد و بهم میگفت که این آخرین باریه که میبینمش و باهامه ، از عروسی اومده بود با آرایش سنگین. یعنی قرار نبود بیاد یهو نصفه شبی اومد. 
اومد و پرید بغلم، خیلی نازش کردم و نوازشش کردم و با هم هم آغوش بودیم و زمان و مکان برام مفهومی نداشت و خوشبخت ترین آدم روی زمین من بودم تا این که شروع شد....

یک دفعه رفت یه گوشه نشست و حرف نزد. هر چقدر سعی کردم حالشو خوب کنم نشد. خواستم نوازشش کنم نشد، هر کاری خواستم کنم نشد. به هیچ زبونی ، به هیچ روشی نشد! 

می دونستم مشکل مربوط به گذشتس. هر وقت دو تا زوج رو می دید با هم قاطی می کرد  چه برسه به عروسی....

تا سه صبح باهاش صحبت کردم ، آخرش شروع کرد حرف زدن ......

نمی خام یادم بیاد که چی گفت ، نمیخام یادم باید که چیا شنیدم ،حتی نمی خام اسم ها رو مرور کنم فقط می خام یه چیز رو بگم و اونم این که تا صبح داشتم بی صدا اشک می ریختم....

اون اشک ها رو هیچ کس نه دید نه شنید ، پریسا هم شاید خواست که نبینه ولی هر چی بود و نبود اون شب یه قسمتی از وجود من مرد ویه قسمت جدید به دنیا اومد. خاک سپاری قسمت قدیم وجودم نزدیک به یک سال طول کشید و مبارزه با افسردگی کار ساده ای نبود ولی بالاخره موفق شدم ولی قسمت جدید وجودم احساساتی تره ، خیلی راحت گریه می کنه و خیلی مهربون تره با آدما.....

بچه ها ببخشید اگه بحث این وری رفت که حالتون گرفته بشه..... 

لاجرم ایمن زیستن خطرناک است!


۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۲ آبان ۹۷ ، ۲۱:۴۴
کلنگ سرسخت

سلام 
امسال سه تا هدف داشتم 
1- تموم کردن ارشد لعنتی 
2- خرید ماشین 
3- ......


امروز با خرید ماشین دومی هم تکمیل شد .

خوشحالم که بالاخره تموم شد و یه فصل جدید برام باز شد.

میخام نصف ایرانو حداقل بگردم و ببینم قبل از این که برم کانادا 

خدایا ممنونم ازت 

امروز 28 مهر 97

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ مهر ۹۷ ، ۲۲:۳۴
کلنگ سرسخت