کلنگ آباد

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شب نوشت های یک کلنگ از نوع بدون سانسور!

۳۵ مطلب با موضوع «خاطرات خاص» ثبت شده است

ایران برای من کجاست ؟ خیلی این روزا به این فکر میکنم که ایران چیه؟ ایران برام یه کشوره ؟ یه مشت خاک؟ یا آدم هایی که دوسشون دارم یا چی؟

ایران برای من همین هم چرای های کسخل هستن که همه شون یا فکر سوراخن یا فکر کلاه گذاشتن سر مردم!

ایران برای من همین قلیون کشیدن های کنار رودخونس

ایران برای من همین طبیعت زیبا ولی آلودس

ایران برای من چشم های منتظر و دل پر بغض مادرمه که همیشه بهم میگه به حقش تو زندگی نرسید 

ایران برای من پدرمه  که 65 سال مرد و مردونه زندگی کرد و پاشو از راه راست بیرون نزاشت 

ایران برای من عباس و مهشیدن که باهاشون زندگی کردم و تازه فهمیدم عشق یعنی چه!

ایران برای من احمدی نژاده!

ایران برای من داووده که خودش و زنش تشنه به خون همدیگه هستن ولی به خاطر بچه کوتاه میان!

ایران برای من همون پراید 30 میلیونیه!

ایران برای من سریال های طنز مثله ساختمان پزشکانه که ده بار دیدمش

ایران برای من وام گرفتن با اعمال شاقه اس!

ایرن برای من شب زنده داری ها و کتاب خوندناس

ایران برای من یعنی فرشته هایی مثل فرزان ...

ایران برای من یعنی همه اینا !

نه کمتر نه بیشتر!

ایران برای من یعنی اعظم که 40 سال زندگی کرد و خم به ابرو نیاورد و هیچ وقت اشکاش رو ندیدم ، به خاطر بچه اش!

ایران برای من یعنی ساقی که هر چی جوونی نکرد تازه تو چهل سالگی داره میکنه!

ایران برای من مهرداده که آقازادس و پول توجیبیش از مجموع در آمد یک سال من هم بیشتره

ایران برای من یعنی امیر که تلاش میکنه ولی نمی رسه!

ایران برای من یعنی پول های بادآورده!

ایران برای من یعنی تلاش کردن و نشدن و یهویی شدن!

ایران برای من یعنی اون کارمند احمقی که فکر میکنه مرکز  ثقل دنیاس و بقیه رو به تخمش حساب نمیکنه!

ایران برای من یعنی احمدپور که کلی پول بالا کشید و به ریش همه خندید!

ایران برای من یعن همون خوابگاه و دیوار های در حال ریزشش 

ایران برای من یعنی روزهای الکی خوش بودن 

ایران برای من یعنی مهدی که زد برادرشو کشت و خودش آواره خیابونا شد 

ایران برای من یعنی طلاق اکرم به خاطر اعتیادو تکرار این چرخه لعنتی

ایران برای من یعنی نمایشگاه کتاب رفتن با محمدرضا 

ایران برای من یعنی سفره افطار و نذری 

ایران برای من یعنی برکت 

ایران برای من یعنی حرکات غریزی

ایران برای من یعنی حب کورش بزرگ و رفتارهای وحشیانه 

ایران برای من یعنی ناامیدی مفرط از اصلاح

ایران برای من یعنی آیدا و رد کردن پیشنهادی که هرگز نشنید!

ایران برای من یعنی پریسا و حرف هایی که  نباید میزد ولی زد!

ایران یعنی من که خودم هم فهمیدم تو این جامعه بیمار شدم ولی ادای پزشک رو درآوردم!

ایران برای من یعنی کتاب خوندن و خوش باوری نسبت به عاقبت امور 

ایران برای من یعنی لذت نبردن از زندگیم  

ایران برای من یعنی همش فرار از چیزی که داشتم با کله به سمتش می رفتم!

ایران برای من یعنی شو من های خوش چهره و بد فکر!

باز هم بگم؟

ولی با همه این ها ایران یعنی جان من  

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مهر ۹۷ ، ۲۲:۴۰
کلنگ سرسخت

دیدین یه آهنگی پخش میشه یهو میرین تو یه فاز خاص و عجیبی با اون آهنگ ؟

داستان من و بعضی آهنگا هم همینه!

با  ex ام که با هم بودیم موقع خوابیدن واین داستانا آهنگای خیلی خاصی رو گوش می کردیم. 

الان اون آهنگ ها پخش میشه هر جا منو میبره تو اون روزا...

یادش به خیر ، چقدر جووون و پر شر  و شووور بودم و چقدرهات! 

الان یادم میفته فقط یه لبخند میاد رو لبام....

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۹۷ ، ۰۲:۲۸
کلنگ سرسخت

بچگی ها فکر میکردم همه چیز یه رازی داره 

راز پولدار شدن ، راز قدرت ، راز کوفت و زهرمار!


امروز فهمیدم اون راز رو! 

بالاخره فهمیدم اون راز واقعا خود ما انسان ها هستیم.....

چقدر روز خاصی هست برای خودم . 

سه روزه حالم خیلی خیلی خوبه 

خدایا ممنونم ازت بابت همه چیییییییییی

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مهر ۹۷ ، ۱۶:۲۵
کلنگ سرسخت

در این لحظه مقدس پایان نامه مقطع ارشدم تموم شد بالاخره! 

خلاص !

خلاص!

ساعت یک و بیست دقیقه بامداد 11 شهریور 1397

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۹۷ ، ۰۱:۲۰
کلنگ سرسخت

بچه که بودیم امکانات چندانی نبود جهت سرگرمی 

خصوصا در شهر دور افتاده ما

یا تو گرمای آفتاب سوار دوچرخه های 16 ژاپنی بودیم یا این که با بچه ها کارت بازی می کردیم . هنوز عقلمان به فوتبال نمی رسید.

پول نداشتیم که وسایل سرگرمی بخریم ، چیزی مثل سگا یا آتاری تجملی صرف محسوب میشد و اگه کسی دو دستگاه پلی استیشن داشت می تونست باهاش کاسبی راه بندازه و کسب درآمد کنه  مثل یعقوب سونی که به واسطه خرید دو دستگاه پلی استیشن در شهر معروف شده بود!

ساعتی دویست تومان می دادیم و بازی می کردیم!

در این گیر و دار پسر یکی از دوستان خانوادگیمون سگا خریده بود! بله درسته

قرار بود برادرش با موتور بیاد دنبال من و بریم بازی کنیم.

چون سن من خیلی کم بود خانواده اجازه نمی دادن تنها برم و راستش اون قدری هم مهم نبودم که کسی واسه خوشی دل یه بچه بیاد ببرتش .....

علی ای حال من منتظر بودم تا مرتضی بیاد  و من و محمد و سگا رو به هم دیگه برسونه...

یک ساعت گذشت و نیومد!

رفتم زنگ زدم خونشون...... گفتن رفته بیرون وقتی اومد میگیم بیاد...

هر ده دقیقه یک بار زنگ میزدم و جواب همون بود 

رفتم روی بالا پشت بوم انباری روی آسفالت دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم ، آسمونی که خیلی ابی بود و رد حرکت یه هواپیما تو آسمون رو می تونم ازش به یاد بیارم

هشت سال بیشتر نداشتم و کاملا یادم هست که یک ساعت برام مثل ده ساعت می گذشت.... 

صورت لطیف کودکانه ام زیر نور خورشید می سوخت و من همچنان زیر نور خورشید به آسمان نگاه می کردم

من به این فکر می کردم که کی مرتضی می آید و به طرز عجیبی فکر می کردم که چه در انتظارم هست. دقیقا یادمه که قرار گذاشتم اون روز مرداد ماه رو هرگز فراموش نکنم. هرگز!

اون روز من چند ساعت صبر کردم و سرانجام مرتضی اومد ، رفتیم بازی کردیم و برگردوند منو خونه حوالی ساعت 7 غروب

احساس پوچی می کردم ، از این که انگار هیچ کاری نکرده بودم و انگار که اصلا  این همه انتظار برای هیچ بود

برای اولین بار تو زندگیم فهمیدم که بعضی انتظار ها ارزش نداره و اصلا فایده ای ندارن!

یا یه چیز دیگه 

مامانم فرستاد برم نون بگیرم ،اون موقع ها صف نون بود و صف کوفت و زهر مار و هزار چیز دیگه که حال آدمو بهم میزد و همیشه ازشون بیزار بودم.

رفتم نون رو بگیرم برگردم وقتی برگشتم 25 سالم بود !

خودم رو دیدم که تو سن 25 سالگی نون به دست برگشتم اومدم خونه ، مادرم موهاش سفید شده بود  و چشاش ضعیف تر 

قد من بلندتر شده بود و موهای فر  و شلخته 

همسایه هایی که با چشمای فضول و کنجکاوشون منو می دیدن و می پائیدن....

بله رفتم نون بگیرم 12 سال گذشت.....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۳
کلنگ سرسخت

سلام 

تقریبا دو هفته ای نبودم و رفته بودم دارالخلافه ناصری(تهران) به دنبال آموختن و یادگیری! 

همایش و سمینار تحول فردی و سازمانی بود تو تهران ، سعادت آباد هتل اسپیناس پالاس

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من تا حالا پام به اون ورا باز نشده بود و اصلا ندیده بودم اون جا ها رو . 

خیلی لوکس بود ولی گور باباش، از رفتار یه سری آدما که همه چیز رو مادی می سنجن خیلی خوشم نمیاد. 

یه تار موی گندیده بعضی از مخاطبای این وبلاگ رو با تمام اون تشکیلات عوض نمی کنم.

از مریم عزیز که همیشه به یادمه و از پری که گاهی میاد این جا نوک میزنه میره خیلی ممنونم، چون وظیفه ای ندارن ولی بهم سر میزنن و حالمو می پرسن. براتون بهترین ها رو آرزو دارم.

خلاصه ماجرا این که رفتم و نیک وویچ سخنران اصلی مراسم بود. 

نیک وویچ ایشون هستن 

نیک وویچیچ



خلاصه این که تمام بزرگان اقتصادی بودند و مبلغ هنگفتی هم دادیم تا بریم داخل سالن . 

عمیق ترین حرفی که شنیدم این بود که براتون میگم  :

نیک گفت:" من برای حرکت کردن و هزینه های حمل و نقلم مجبور بودم شغلی پیدا کنم که درآمدش بیشتر از 150 هزار دلار در سال باشه و الان دستمزدم برای هر سخنرانی 150 هزار دلاره! " 

خیلی دنیای عجیبیه نه ؟! 

اون آدم 150 هزار دلار میخاد تا بتونه حرکت کنه و ما این جا نشستیم و فقط غصه می خوریم. 

بچه ها بیاین همدیگه رو بیشتر دوس بداریم، قدر داشته هامون رو بدونیم  و خودمونو از اینی که هستیم بیشتر غمگین نکنیم. 

امروز رفتم برای دوستم که پزشکه گل خریدم ، شوکه شد و متحیر موند، گفت چرا این کارو کردی؟ گفتم چون قرار نیست همیشه واسه دوس دخترامون خرج کنیم. با این اخبار منفی دوس دارم امروز  روی لبات لبخند بیاد .

**************************

دیروز با حاج خانم رفته بودیم پیتزا بزنیم و کتابفروشی سر بزنیم ، فکر کنم حداقل 26 بار گفتم دوستت دارم. گفت خیلی مهربون شدی ، گفتم دلم مهربون بود ولی خب ابرازش رو بلد نبودم و شاید هنوز هم نباشم. 

علی الحساب میخام این رو بهتون بگم دنیا کوتاههه ، بیاین تبدیلش کنیم به جایی بهتر نه بدتر. 

هم خوبی هم بدی تصاعد می خورن  ،پس بیاین بذر دوستی و محبت رو بکاریم . 

این ها همش می گذره .......

به امید این که همدیگه رو  نه در اوج ثروت و مکنت بلکه در اوج محبت و انسانیت ببینیم 

شاد باشید و سربلند 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۸
کلنگ سرسخت

خواهرم پرستاره و قبلا خیلی ذکر خیرش شد در این وبلاگ!

چون خیلی خیلی کمک کرد بهم ، دوس داشتم وقتی گرفتاری هام تموم شد براش یه 206 بخرم . 

هفته پیش خرید و من یکی از آرزوهام دفن شد.....

نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۲
کلنگ سرسخت

یه سری آدما هستن خودشون تو زندگیشون هیچ کار بزرگی_تاکید میکنم "هیچ کار بزرگی"_ انجام ندادن اما به محض این که شما تصمیم بگیرین متفاوت باشین و متفاوت زندگی کنید نه تنها بی تفاوت نمی شینن بلکه دست به هر کاری هم میزنن تا شما هم نتونین موفق بشین چون اگه شما موفق بشین اونا دیگه نمی تونن خودشونو و کاراشونو توجیه کنن.

در روی یه پاشنه نمی چرخه همیشه و من هم این روزا رو یادم نمیره،

روزی که موفقیت هامو جشن میگیرم اون آدم ها رو هم دعوت می کنم تا باشن و ببینن و بفهمن که دنیا چه خبره و به خودشون بیان.

دوستان 

خوانندگان گرامی!

عزیزان! 

برای خاطر دیگران زندگی نکنید، شما یک بار بیشتر زندگی نمی کنید پس به هر چی اعتقاد دارین واسه دل خودتون زندگی کنید و نترسید.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۹۷ ، ۰۸:۱۴
کلنگ سرسخت

دو سال پیش در همچین روزی با یکی از پدیده های زندگیم آشنا شدم که تاثیر زیادی در روح و روان سه سال اخیرم گذاشت. 

منظورم دوس دخترمه 

تلگرامی بود و از قبل تر همو میشناختیم. 

مطلقه بود و سعی کردم هر کاری که از دستم برمیاد واسش انجام بدم. 

بهم گفت با رفتنش نابود می شم ، بهم گفت عشق چیز بی خودیه ، بهم گفت همه مردا میخان سوار زنا بشن . 

من این جا وایسادم ، نمیگم غرورم لگدمال نشد، نمیگم درد نکشیدم، نمیگم افسردگی نکشیدم ، نمیگم هیچی نشد ولی به جرات میگم :

" لعنتی من وایسادم همین جا و زنده ام ، قوی تر از قبل ، هر چی که اتفاق افتاد برام درس عبرت شد

نمیگم از زنا متنفر نشدم ، نمیگم حالم از خودم و بی عرضگیم بهم نخورد ، هیچ کدوم از این چیزا رو ادعا نمیکنم. 

ولی وایسادم این جا و با قدرت میگم که کسی مثل من رو پیدا نمیکنی ، ممنونم ازت که بهم ارزش واقعیمو نشون دادی!

مرسی ازت بابت همه چی!

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ ارديبهشت ۹۷ ، ۲۳:۴۳
کلنگ سرسخت

خب سلام خدمت همه کلنگ بازهای عزیز که قلبشون به عشق کلنگشون می تپه 

آقایون و خانوما خصوصا غزل با معرفت و مریم گمشده و اون یکی مریم نامرئی که می خونه ولی نظر نمیده ! عرض ادب دارم خدمت همه تون!

چند وقت پیش دکتر ..... اومد دفترم و نشستیم به صحبت کردن. یکی از دلایل نرفتن من به خارج و فکر نکردن به این مساله همین حضور دکتر ... در ایران بود که مثل شیر وایساده و فقط خیر ازش ساطع می شه!

بهش گفتم چرا تا به حال نرفتی؟! 

خیلی ساده جواب داد گفت چون فکر می کردم درست میشه و درست نشد و قرار هم نیست درست بشه!

پرسیدم با این وضع توصیه تون چیه ؟

گفت توصیه میکنم هر کس که میتونه " حتما" بره!

همین جای قضیه حجت بر من تموم شد و فهمیدم عمری به خیال واهی خودم رو معطل کردم!

از طرفی فروردین ماه که با مهندس.... صحبت می کردم تاکید شدیدی می کرد که احمق جان! تو تک پسری تا قبل از این که مثل من بدبخت بشی و گیر یه قرون دو زار تو این جامعه بیفتی جل و پلاست رو جمع کن و در رو! واینسا که یه روز هم اگه وایسی باختی!

از اون ور قضیه یک سال بود که حامد بهم میگفت که کلنگ نمون چون اگه بمونی این جا به سرنوشت من گرفتار میشی و گاوت زایدس! 

هی می گفتن و هی تو کتم نمیرفت!

ولی جوری بهم الهام شده باید برم که حد نداشت!

منتها یه سوال که واسم وجود داشت اینه که چرا امثال علیرضا شیری یا سهیل رضایی از این مملکت نمیرن و من در مقایسه با اینا کی هستم که بخام این قدر خودخواه باشم ؟

به همین نیت کوبیدم رفتم تهران و نمایشگاه کتاب تا دو نفر رو زیارت کنم. یکی سهیل رضایی و یکی نفیسه معتکف! 

دومی حرف آخرشو اول زد و گفت که حتما هر چی زودتر برم و شک نکنم!

اولی هم گفت که خودش هم داره به رفتن فکر می کنه و کلی حرف های دیگه که غیرقابل وصفه بیانش! 

وقتی ازش خواستم برام چند خط یادداشت بنویسه این رو نوشت :

" هیچ جمله ای وجود ندارد که منتقل کننده خرد کل هستی باشد 
همه جای دنیا هم بهشت دارد هم جهنم ، مهم مسافر است که ویزای کدام یک را گرفته است و این ویزا یعنی شرایط درونی ما" 


تصمیم رو گرفتم جوری زندگی کنم که انگار آخرین روزای زندگیمه! 

به جرات میگم بهترین نمایشگاه کتاب عمرم بود. 

فرآیند مهاجرت شروع شد.....

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ ارديبهشت ۹۷ ، ۱۸:۱۲
کلنگ سرسخت