کلنگ آباد

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شب نوشت های یک کلنگ از نوع بدون سانسور!

دفترم نزدیک یک مسجد هست! 

امروز از ساعت 4 که رفتم دفتر تا ساعت پنج نشستم تو دفتر بعد که اذان گفت خیلی قشنگ رفتم مسجد نشستم نماز خوندم. 

چسبید، به این علت که بی استرس این کار رو کردم و گوشی با خودم نبردم. 

یکی از فانتزی های من این بود که مغازه داشته باشم موقع ناهار و شام تعطیل کنم برم نماز

نه واسه فیلم بازی کردن و این چیزا ها!

نه ولی یه اصول کاری ممتازی داشته باشم واسه خودم که بقیه نداشته باشن یا متمایز باشم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۳
کلنگ سرسخت

سر این وقایع اخیر و داستان های روحانی و .... امروز یه کامنت شدید الحن ولی مودبانه ای در پیج اینستاگرام روحانی گذاشتم ، اگه خبری ازم نشد بدونین داستان چیه!

حلالم کنید

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۶ ، ۰۰:۰۰
کلنگ سرسخت

ینی ایران سرزمین چیزای عجیب غریبه!

رفتم بانک دسته چک بگیرم هی دور خودم می چرخیدم ، آخر یکی گفت برو پیش رییس تا درخواستت رو تایید کنه!

کارمنده بدجور مشکوک بود بهم و هی می گفت معرف نداری و خود رئیس باید تایید کنه واز این مزخرفات!

رفتم پیش رییس منو برانداز کرد دیدم تو جیبش دو تا خودکاره!

واسه من با سبز نوشت و اوکی شد!

معلوم نیست واسه بقیه رو با اون یکی می نویسه چی میشه!

وطنم پاره ی تنم!

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۲۲:۲۹
کلنگ سرسخت

با کلی گرفتاری  و مصیبت اومدیم شیشه های سکوریت رو عوض کردیم 

رفیق فاکرمون اومد ما رو بترسونه اومد با ماشینش که ترمزش خراب بود بیاد جلو دفتر بعد یهو ترمز بزنه و ما رو بترسونه!

یه لحظه شاشیدم تو خودم که الانه که هر چی که رشتم پنبه بشه!

لحظه آخر چطور وایساد موندم اصن

خودش هم پیاده شد رنگش مثله گچ سفید بود

۶ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۶ ، ۰۲:۰۰
کلنگ سرسخت

منتظر یه داستانی هستم ، یه قراردادی ! 

سخته ، ولی اگه بشه چی میشششششششششششششه!

قشنگ یک سال تو زندگیم جلو میفتم!

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۶ ، ۰۰:۳۹
کلنگ سرسخت

ای نکویان که در این دنیایید
یا از این بعد به دنیا آیید


این که خفته است در این خاک منم
کلنگم، کلنگ شیرین سخنم


مدفن عشق جهانست اینجا
یک جهان عشق نهانست اینجا

آنچه از مال جهان هستی بود
صرف عیش و طرب و مستی بود


عاشقی بوده به دنیا فن من
مدفن عشق بود مدفن من


هرکه را روی خوش و خوی نکوست
مرده و زنده من عاشق اوست


من همانم که در ایام حیات
بی شما صرف نکردم اوقات


تا مرا روح و روان در تن بود
شوق دیدار شما در من بود


بعد چون رخت ز دنیا بستم
باز در راه شما بنشستم


گرچه امروز به خاکم مأواست
چشم من باز به دنبال شماست

بنشینید بر این خاک دمی
بگذارید به خاکم قدمی

گاهی از من به سخن یاد کنید
در دل خاک دلم شاد کنید

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۵:۰۶
کلنگ سرسخت

اگه یه زمانی دور و برتون آدم هایی رو دیدین که خیلی پتانسیل دارن ولی  هیچ پخی نیستن هیچ تعجب نکنین ! 

در اصل اونا هیچ پخی نبودن! چون اگه بودن یه چیزی شده بودن . 

فلذا این رو هم بدوونید که مرغی که انجیر میخوره نوکش کجه! کججججججججججج!

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۳ آذر ۹۶ ، ۱۴:۰۲
کلنگ سرسخت
کلنگ دشمن آنتی بیوتیکه
کلنگ میدونه که نباید آنتی بیوتیک استفاده کنه!
کلنگ می دونه که آنتی بیوتیک در درازمدت اثرات خیلی بدی داره
کلنگ سرماخورده
کلنگ آنتی بیوتیک استفاده نمی کنه 
کلنگ آب دماغش آویزونه

۷ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۶ ، ۱۱:۴۹
کلنگ سرسخت

واسه دفتر نیاز به کارهای تعمیراتی داشتیم!

جوشکار شاگردش رو نیاورد با کت و شلوار رفتم کارگری کردم براش!

دو روز استراحت مطلق تجویز کردم واسه خودم!

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۱ ۱۳ آذر ۹۶ ، ۱۱:۲۲
کلنگ سرسخت


مرحوم محمد قاضی، مترجم پیشکسوت و بلندآوازه کشورمان در کتاب خاطراتش روایت می کند: 


در پنجمین سالی که به استخدام سازمان برنامه و بودجه درآمده بودم، دولت وقت تصمیم گرفت برای خانوارها کوپن ارزاق صادر کند. جنگ جهانی به پایان رسیده بود، اما کمبود ارزاق و فقر در کشور هنوز شدت داشت. من به همراه یک کارمند مامور شدم در ناحیه طالقان آمارگیری کنم و لیست ساکنان همه دهات را ثبت نمایم...


ما دو نفر به همراه یک ژاندارم و یک بلد راه سوار بر دو قاطر به عمق کوهستان طالقان رفتیم و از تک تک روستاها آمار جمع آوری کردیم...


در یک روستا کدخدا طبق وظیفه اش ما را همراهی می نمود. به امامزاده ای رسیدیم با بنایی کوچک و گنبدی سبز رنگ که مورد احترام اهالی بود و یک چشمه باصفا به صورت دریاچه ای به وسعت صدمتر مربع مقابل امامزاده به چشم می خورد. مقابل چشمه ایستادیم که دیدم درون آب چشمه ماهی های درشت و سرحال شنا می کنند. ماهی کپور آن چنان فراوان بود که ضمن شنا با هم برخورد می کردند...


کدخدا مرد پنجاه ساله دانا و موقری بود، گفت: 


آقای قاضی، این ماهی ها متعلق به این امامزاده هستند و کسی جرات صید آنان را ندارد.چند سال پیش گربه ای قصد شکار بچه ماهی ها را داشت که در دم به شکل سنگ درآمد، آنجاست ببینید...


سنگی را در دامنه کوه و نزدیک چشمه نشان داد که به نظرم چندان شبیه گربه نبود. اما کدخدا آن چنان عاقل و چیزفهم بود که حرفش را پذیرفتم. چند نفر از اهل ده همراهمان شده بودند که سر تکان دادند و چیزهایی در تائید این ماجرای شگفت انگیز گفتند...


شب ناچار بودیم جایی اتراق کنیم. به دعوت کدخدا به خانه اش رفتیم. سفره شام را پهن کردند و در کنار دیس های معطر برنج شمال، دو ماهی کپور درشت و سرخ شده هم گذاشتند...


ضمن صرف غذا گفتم: 


کدخدا ماهی به این لذیذی را چطور تهیه می کنید؟ به شمال که دسترسی ندارید.


به سادگی گفت: ماهی های همان چشمه امامزاده هستند !!!


لقمه غذا در گلویم گیر کرد. شاید یک دو دقیقه کپ کرده بودم. با جرعه ای آب لقمه را فرو دادم و سردرگم و وحشت زده نگاهش کردم...


حال مرا که دید قهقه ای سر داد و مفصل خندید و گفت : 


نکند داستان سنگ شدن و ممنوعیت و این ها را باور کردید؟!!

من از جوانی که مسئول اداره ده شدم، اگر چنین داستانی خلق نمی کردم که تا به حال مردم ریشه ماهی را از آن چشمه بیرون آورده بودند. یک جوری لازم بود بترسند و پنهانی ماهی صید نکنند.


در چهره کدخدا ، روح همه حاکمان مشرق زمین را در طول تاریخ می دیدم. مردانی که سوار بر ترس و جهل مردم حکومت کرده بودند و هرگز گامی در راه تربیت و آگاهی رعیت برنداشته بودند. حاکمانی که خود کوچک ترین اعتقادی به آنچه می گفتند نداشتند و انسان ها را قابل تربیت و آگاهی نمی دانستند...

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۶ ، ۱۶:۵۶
کلنگ سرسخت