متاسفانه دیشب مسموم شدم وتا همین الان گیج و منگ هستم ولی پیگیر برنامه هام هستم و دارم تلاش میکنم که گیج نزنم!
فعلا همینو داشته باشین تا بعد!
متاسفانه دیشب مسموم شدم وتا همین الان گیج و منگ هستم ولی پیگیر برنامه هام هستم و دارم تلاش میکنم که گیج نزنم!
فعلا همینو داشته باشین تا بعد!
کور خواندی، دانلد!
ما با بزرگتر از تو پنجه گرفتهایم. این هم لابد مصاف دیگری است. هرچه باداباد.
شنیدهای و باز میگویم که:"هیچوقت یک ایرانی را تهدید نکن." خاصه اگر در میهن خودش به تحقیر عادت کرده باشد، اگر چیزی برای از دست دادن نداشته باشد، کوچک شده باشد، بیکس مانده باشد.
یاد بگیر با ما چهطور حرف بزنی، دانلد! ما آنقدرها که فکر میکنی بیچیز نیستیم. اینجا عربستان نیست که به تلنگری درهم بشکند، ایران است اینجا. سرزمین گلسنگهایی که سختجانی میکنند. تلنبارِ نفرینیِ آرزوهای سرکوبشده. از مشروطه تا امروز، ما به نرسیدنهای متوالی خو گرفتهایم. به نبودن در پی نبودن، خون در پی خون، فریادهای درگلوخفهشده. از دیروز تا امروز، از تحریم تنباکو، تا تحریم نفت. از کودتای مرداد تا غائلهی دامنگیر نیمهی آبان.
حالا تحریم کن، جنگ راه بینداز، از نمد رنجهای ما کلاه درست کن، اما حاشا که این مردم مارگزیده را احمق فرض کنی. ادای ایرانیدوستیات حالمان را به هم میزند. از دشمنیات با #دولت بگو، اما تو خوب میدانی که تحریمهای احمقانهات درست سفرهی مردم بینوا را نشانه رفته. منع صدور ویزای آمریکاییات به کدام آقا و آقازاده تنگ گرفته؟ #تحریم_دارو ها و بانکها چهطور؟
تو دوستی جز قدرت نمیشناسی، وقتش که برسد سر جان هرکسی معامله میکنی، اگر ایرانی باشد، چه بهتر!
سرشت تو را میشناسیم ما. لنگهی تو در این سرزمین کم نداریم.کازینودار نیستند اما تا سکه آخر #قمار میکنند، گیرم که از جیب مردم. بازندههایی که هرگز نمیدانند کِی باید از سر میز بلند شوند.
حالا عرصه را تنگ کن، بر مردمی که روزگاری میخواستند ژاپن اسلامی شوند، حالا دستور آمده لنگ ببندند، نانخشک بخورند و از یمنیها مقاومت بیاموزند. از سربلندی تا سرخوردگی راه درازی بود که باسرعت پیمودیم!
تو لعنت زمانهای که حالا گریبان ما را گرفتهای. ما را از چیزی نترسان، دانلد! ما زخمخوردهی این روزگاریم!
امید ما به تو نبوده و نیست، که دیگر به همتایان تو در این خاک هم چشم امید نداریم.
زنانی داریم ما از برگ گل پاکتر، از صخره سختتر؛ که دارند جوانه میزنند در خیابانهای شهر، از انقلاب تا آزادی. مردانی بلندهمت که دیگر نمیخواهند کوچک باشند - که روزگاری بزرگی کردهاند. مردمی با آرزوهایی که به مو رسیده اما نخواهد گسست - که بند دل ماست این.
ما ققنوسیان دوباره از این خاکستر سربرمیآوریم. ما را نشناختی هنوز! دیری است که داریم با گرگها میرقصیم، تو حالا زوزههای مستانهات را بکش.
ما هنوز زندهایم، دانلد! زنده میمانیم.
سلمان امین
دیشب مهمون بهروز بودیم ، خونه اش دعوت مون کرد و با مهشید و آیدا و زهرا رفتیم.
بهروز 60 سالشه ولی خیلی سر حاله . کلی صحبت کردیم و بحث شد.
برای اولین بار فهمیدم که بهروز نقاشی کار می کنه و بسیار هنرمند قابلی هم هست. از خوب بودن این بشر هر چی بگم براتون باورتون نمیشه.
یعنی شما 90% صفات خوب انسانی رو در یک نفر جمع کنید و بزارین که باشه و جلوتون راه بره میشه این بشر!
بسیار جنتلمن و همچنین دنیا دیده اس ایشون.
نمیدونم چرا تنهاس و احتمالا هرگز هم ازش نخواهم پرسید چون دور از ادبه ولی دیروز یه چیزی گفت که لال شدم و یک ساعتی سکوت کردم.
عکسای مادرش و پدرش رو کشیده بود و نشونمون داد و گفت سال هاس بهشون نگاه نکرده چون هر وقت که بهشون نگاه میکنه دل تنگی شدیدی پیدا می کنه و غرق میشه تو خاطرات....
*****
مامان و بابا مهمونم هستن و اومدن پیشم. خیلی خیلی تلاش میکنم بهشون خوش بگذره واقعا خاموش شدن چراغ حیات رو در صورتشون دارم میبینم و از فردای بدون اونا می ترسم. جدا می ترسم. به حدی که دارم الان تو دفترم و پشت سیستم اشک می ریزم و چند تا دستمال کاغذی رو خیس کردم.
راستش بهروز هم بچه آخر خانواده اش بوده مثله من ، همه بچه ها هم پراکنده ان و یکی تگزاس و کانادا و آلمان و ... هستن. این آخرین بچه بود که وایساد موند و با دست خودش پدر و مادرش رو خاک کرد و دیگه هم 2 بار بیشتر سر خاکشون نرفت.
راستش ما همه مون میراث دار چیزی هستیم، چیزی بیشتر از ژن ، ما چیزی بیشتر از میمون هستیم ، ما واقعا میراث دار داستان ها و خاطرات و باورها و عقاید ده نسل قبل تر از خودمون هستیم . بچه ها حیات خیلی پریشیوس و ارزشمنده ،واقعا باید بهش احترام گذاشت و قدر دونست. دلم نمیاد حتی سوسک ها رو هم بکشم چون فکر می کنم سلب حق حیات از اون ها هم کار جالبی نیست.
راستش من هیچ وقت ظاهرا آدم احساساتی نبودم و کمتر کسی اشک های منو دیده ولی میخام براتون بگم که کیا اشک منو دیدن چون به طرز غریبی شما ها رو تو زندگی خودم غریبه نمی دونم....
اولین باری که عمیقا گریه کردم وقتی بودکه خواهرزاده هام فوت شدن و دو تا جسد تحویل گرفتیم که نام و نشان نداشتن و حتی چهره شون مشخص نبود و تو لعنت آباد دفنشون کردیم و من حتی جرات نزدیک شدن به اون جا رو ندارم .. جایی که به قول خواهرم دو تا بچه رو مثله دو تا گربه لای پتو پیچیدن و چال کردن و برای همیشه مادر شدن رو از دست داد.....
فکر می کردم بار دومی در کار نباشه چون من ظاهرا آدم احساساتی نیستم ولی متاسفانه قلبا بسیار حساس هستم و مبادا که چینی قلبم ترک برداره که کارم تمومه! یادمه با دوس دخترم خونه من بودیم و منی که هیچ وقت عشقی رو حس نکرده بودم اولین بار یه زن منو با عشق آشنا کرد....
اعتراف می کنم عاشقش شدم و یکی از تفریحاتم این بود که فقط نوازشش کنم و هر چی محبت که هیچ وقت نتونستم به زن های دیگه و حتی خواهرای خودم بروز بدم همشو یه جا به پریسا بروز دادم .
ساعت های ممتد نوازش کردن ، آهنگ گوش کردن و نگاه کردن بهش ، همش برام الان یه کابوسه چون عاقبت خوشی نداشت و رفت و من موندم ولی شب آخر رو یادم نمیره.
پریسا دو قطبی شخصیت داشت و بسیار حالت های متضادی داشت جوری که نمی تونستی بفهمی دوستته یا دشمنت و این حالت هم برمیگشت به خاطر ازدواج اجباری که داشت و طلاقی که گرفت و زجرهایی که تو خونه شوهرش کشید. شب آخری که پیشم بود یه چیزی درونم رو چنگ می زد و بهم میگفت که این آخرین باریه که میبینمش و باهامه ، از عروسی اومده بود با آرایش سنگین. یعنی قرار نبود بیاد یهو نصفه شبی اومد.
اومد و پرید بغلم، خیلی نازش کردم و نوازشش کردم و با هم هم آغوش بودیم و زمان و مکان برام مفهومی نداشت و خوشبخت ترین آدم روی زمین من بودم تا این که شروع شد....
یک دفعه رفت یه گوشه نشست و حرف نزد. هر چقدر سعی کردم حالشو خوب کنم نشد. خواستم نوازشش کنم نشد، هر کاری خواستم کنم نشد. به هیچ زبونی ، به هیچ روشی نشد!
می دونستم مشکل مربوط به گذشتس. هر وقت دو تا زوج رو می دید با هم قاطی می کرد چه برسه به عروسی....
تا سه صبح باهاش صحبت کردم ، آخرش شروع کرد حرف زدن ......
نمی خام یادم بیاد که چی گفت ، نمیخام یادم باید که چیا شنیدم ،حتی نمی خام اسم ها رو مرور کنم فقط می خام یه چیز رو بگم و اونم این که تا صبح داشتم بی صدا اشک می ریختم....
اون اشک ها رو هیچ کس نه دید نه شنید ، پریسا هم شاید خواست که نبینه ولی هر چی بود و نبود اون شب یه قسمتی از وجود من مرد ویه قسمت جدید به دنیا اومد. خاک سپاری قسمت قدیم وجودم نزدیک به یک سال طول کشید و مبارزه با افسردگی کار ساده ای نبود ولی بالاخره موفق شدم ولی قسمت جدید وجودم احساساتی تره ، خیلی راحت گریه می کنه و خیلی مهربون تره با آدما.....
بچه ها ببخشید اگه بحث این وری رفت که حالتون گرفته بشه.....
لاجرم ایمن زیستن خطرناک است!
دو روز بود خوب نمی خوابیدم، یعنی به اندازه نمی خوابیدم.
امروز بالاخره فرصت شد که ظهر یک ساعت بخوابم.
با صدای جیغ و داد دخترای همسایه بلند شدم که بهم دیگه فحشهای دخترونه میدادن.
کاش میشد تو غذاشون بیشتر کافور بریزن.....
پ ن : خوابم میاد و کسلم ولی اومدم دفتر.
خوشحالم که تو مسیر درستم .
دوس ندارم یک لحظه حالم رو به هیچ آینده و هیچ گذشته ای بفروشم!
گذشته مثله یه توالت بین راهیه، آدم نشاشیده باید ازش فرار کنه!
آینده هم مثله مقصدیه که اسمشو بلد نیستی.
ممکنه همین حالت آیندت باشه.
ختم کلام این که مراقب باشین بند رو آب ندین.
امروز پرسپولیس رفت فینال آسیا و خوشحالم که زنده ام و این اتفاق وقتی که در ایران بودم افتاد.
خدایا ازت ممنونم
سلام
امسال سه تا هدف داشتم
1- تموم کردن ارشد لعنتی
2- خرید ماشین
3- ......
امروز با خرید ماشین دومی هم تکمیل شد .
خوشحالم که بالاخره تموم شد و یه فصل جدید برام باز شد.
میخام نصف ایرانو حداقل بگردم و ببینم قبل از این که برم کانادا
خدایا ممنونم ازت
امروز 28 مهر 97
نمی دونم چی باید بگم!
امروز رفتم یه کلاسی و اون جا صحبت از "امید" شد و "آرزو"
یه خانومی هست با چند نفر دیگه دارن میرن مریخ .
این سفر بی بازگشته یعنی احتمال بسیار بالا می میرن واگر هم نمیرن باید برای همیشه باانسان های قطع ارتباط کنن و اون جا کلونی جدید رو تشکیل بدن.
چند نفر ما حاضریم همچین کاری کنیم؟
علت کارش خیلی جالبه: میگفت این کار رو میکنم تا اگه فردا روزی مشکلی پیش اومد که می تونست به دست من حل بشه من خودم رو سرزنش نکنم.
عزیزان من پر کردن چاه توالت دردی از ما دوا نمی کنه.
درسته منابع محدوده ولی خلاقیت ما نامحدوده .
بشینیم فکر چاره کنیم....
سلام
چند تا مریم تو زندگی من هست هر کدومشون یه جور خوب و خواستنی ان.
امروز با مریم خفنه قرار داشتیم.
این خانم هند بوده و دو تا زبان بلده و کلی توانمنده ولی داره تو کانون زبان روزمرگی می کنه.
امروز بهم میگفت خوش به حالت که موفقی و این داستانا من که هیچ کاری ازم برنمیاد!
حسابی توپیدم بهش. گفتم تو چرا ناتوانی؟ چرا خودتو مثله بقیه دخترای این جامعه زدی به خریت ؟
هر توانمندی لازمه داشته باشی داری فقط دوس داری از منطقه امن خودت بییرون نیای و تو همون ححوض خونه ات شنا کنی.
ساکت شد چیزی نگفت.
واقعا چرا دخترای تحصیل کرده ما این جوری شدن؟لعنتی تو دو تا کشور زندگی کردی. هزار و یک تجربه خفن داری.
تو دیگگگگگگگگگگگه چرا؟
چند روز پیش جایی دعوت بودم و میزبان محترم شراب آورد و حسابی رفتیم بالا.
در کل خیلی خوب و ریلکس بودم.
خیلی ازش تشکر کردم ولی بعدش یاد یه چیزی افتادم.
بابت این همه خوبی های زندگی چقدر از خدا تشکرکردم تا حالا؟
تشکر فقط زبونی نست، یعنی تونستم چه تاثیر خیری در زندگی دیگران بزارم و چه حرکت مثبتی انجام بدم ؟
چه قدر به حدی از رشد که خداوند برام تعیین کرده بود رسیدم ؟ چه قدر تونستم خوب باشم ؟
چرا همیشه به چیزایی که بی ارزش بیشتر از حد اهمیت میدم و زندگی رو به کام خودم تلخ می کنم ؟
خدایا عمیقا و صمیما بابت نعمت هایی که بهم دادی ازت ممنونم و قول میدم تلاش کنم به جایی برسم که حقم هست .
ایران برای من کجاست ؟ خیلی این روزا به این فکر میکنم که ایران چیه؟ ایران برام یه کشوره ؟ یه مشت خاک؟ یا آدم هایی که دوسشون دارم یا چی؟
ایران برای من همین هم چرای های کسخل هستن که همه شون یا فکر سوراخن یا فکر کلاه گذاشتن سر مردم!
ایران برای من همین قلیون کشیدن های کنار رودخونس
ایران برای من همین طبیعت زیبا ولی آلودس
ایران برای من چشم های منتظر و دل پر بغض مادرمه که همیشه بهم میگه به حقش تو زندگی نرسید
ایران برای من پدرمه که 65 سال مرد و مردونه زندگی کرد و پاشو از راه راست بیرون نزاشت
ایران برای من عباس و مهشیدن که باهاشون زندگی کردم و تازه فهمیدم عشق یعنی چه!
ایران برای من احمدی نژاده!
ایران برای من داووده که خودش و زنش تشنه به خون همدیگه هستن ولی به خاطر بچه کوتاه میان!
ایران برای من همون پراید 30 میلیونیه!
ایران برای من سریال های طنز مثله ساختمان پزشکانه که ده بار دیدمش
ایران برای من وام گرفتن با اعمال شاقه اس!
ایرن برای من شب زنده داری ها و کتاب خوندناس
ایران برای من یعنی فرشته هایی مثل فرزان ...
ایران برای من یعنی همه اینا !
نه کمتر نه بیشتر!
ایران برای من یعنی اعظم که 40 سال زندگی کرد و خم به ابرو نیاورد و هیچ وقت اشکاش رو ندیدم ، به خاطر بچه اش!
ایران برای من یعنی ساقی که هر چی جوونی نکرد تازه تو چهل سالگی داره میکنه!
ایران برای من مهرداده که آقازادس و پول توجیبیش از مجموع در آمد یک سال من هم بیشتره
ایران برای من یعنی امیر که تلاش میکنه ولی نمی رسه!
ایران برای من یعنی پول های بادآورده!
ایران برای من یعنی تلاش کردن و نشدن و یهویی شدن!
ایران برای من یعنی اون کارمند احمقی که فکر میکنه مرکز ثقل دنیاس و بقیه رو به تخمش حساب نمیکنه!
ایران برای من یعنی احمدپور که کلی پول بالا کشید و به ریش همه خندید!
ایران برای من یعن همون خوابگاه و دیوار های در حال ریزشش
ایران برای من یعنی روزهای الکی خوش بودن
ایران برای من یعنی مهدی که زد برادرشو کشت و خودش آواره خیابونا شد
ایران برای من یعنی طلاق اکرم به خاطر اعتیادو تکرار این چرخه لعنتی
ایران برای من یعنی نمایشگاه کتاب رفتن با محمدرضا
ایران برای من یعنی سفره افطار و نذری
ایران برای من یعنی برکت
ایران برای من یعنی حرکات غریزی
ایران برای من یعنی حب کورش بزرگ و رفتارهای وحشیانه
ایران برای من یعنی ناامیدی مفرط از اصلاح
ایران برای من یعنی آیدا و رد کردن پیشنهادی که هرگز نشنید!
ایران برای من یعنی پریسا و حرف هایی که نباید میزد ولی زد!
ایران یعنی من که خودم هم فهمیدم تو این جامعه بیمار شدم ولی ادای پزشک رو درآوردم!
ایران برای من یعنی کتاب خوندن و خوش باوری نسبت به عاقبت امور
ایران برای من یعنی لذت نبردن از زندگیم
ایران برای من یعنی همش فرار از چیزی که داشتم با کله به سمتش می رفتم!
ایران برای من یعنی شو من های خوش چهره و بد فکر!
باز هم بگم؟
ولی با همه این ها ایران یعنی جان من