کلنگ آباد

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شرح حال یک کلنگ سرسخت

شب نوشت های یک کلنگ از نوع بدون سانسور!

من  متولد و بزرگ شده یه شهرستانم ، یه شهرستان دور و پرت. 

اولین باری که فهمیدم شهرستانی یعنی چی وقتی بود که واسه دانشگاه رفتم و اون جا با خنده های دخترا رو به رو شدم و دیدم تهرانی ها چقدر خودشون رو بالاتر از بقیه می دونن. 

ما شهرستانی ها فقط از دور دخترا رو دیده بودیم و ته ته فعالیتمون همین بود که با یاد و خاطرشون مشغول کرده باشیم یا ازشون یه لب خشک و خالی گرفته باشیم! واسه ما داشتن یه دوس دختر خیلی فانتزی و رویایی بود ولی برای بچه های" تهران" بازی دادن دخترا و گروپ زدن خیلی قشنگ تر بود. 

ما دسته جمعی هنرمون این بود نر پارتی بگیریم و کس خل بازی دربیاریم بخندیم ولی برای اون ها این بود که پارتی بگیرن و س - کس و هزار تا چیز دیگه.

خب ما که اصولا پارتی گرفتن بلد نبودیم بنابراین همیشه برام دور و دراز بود! 

سال سوم دانشگاه بود که با یه تهرانیه هم خونه شدم! این جا شروعع تمام ماجراهای من بود!

سال بعدش با دو تا تهرانی هم خونه  شدم ! 

این هم خونه ای شدن همانا باز شدن پای ما به پارتی و ..... همانا! 

وقتی داشتم می رفتم احساس می کردم یه چیزی رو گم  کردم ، شهرستانی بودنم رو! 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۲۳
کلنگ سرسخت

بچه که بودیم امکانات چندانی نبود جهت سرگرمی 

خصوصا در شهر دور افتاده ما

یا تو گرمای آفتاب سوار دوچرخه های 16 ژاپنی بودیم یا این که با بچه ها کارت بازی می کردیم . هنوز عقلمان به فوتبال نمی رسید.

پول نداشتیم که وسایل سرگرمی بخریم ، چیزی مثل سگا یا آتاری تجملی صرف محسوب میشد و اگه کسی دو دستگاه پلی استیشن داشت می تونست باهاش کاسبی راه بندازه و کسب درآمد کنه  مثل یعقوب سونی که به واسطه خرید دو دستگاه پلی استیشن در شهر معروف شده بود!

ساعتی دویست تومان می دادیم و بازی می کردیم!

در این گیر و دار پسر یکی از دوستان خانوادگیمون سگا خریده بود! بله درسته

قرار بود برادرش با موتور بیاد دنبال من و بریم بازی کنیم.

چون سن من خیلی کم بود خانواده اجازه نمی دادن تنها برم و راستش اون قدری هم مهم نبودم که کسی واسه خوشی دل یه بچه بیاد ببرتش .....

علی ای حال من منتظر بودم تا مرتضی بیاد  و من و محمد و سگا رو به هم دیگه برسونه...

یک ساعت گذشت و نیومد!

رفتم زنگ زدم خونشون...... گفتن رفته بیرون وقتی اومد میگیم بیاد...

هر ده دقیقه یک بار زنگ میزدم و جواب همون بود 

رفتم روی بالا پشت بوم انباری روی آسفالت دراز کشیدم و به آسمون خیره شدم ، آسمونی که خیلی ابی بود و رد حرکت یه هواپیما تو آسمون رو می تونم ازش به یاد بیارم

هشت سال بیشتر نداشتم و کاملا یادم هست که یک ساعت برام مثل ده ساعت می گذشت.... 

صورت لطیف کودکانه ام زیر نور خورشید می سوخت و من همچنان زیر نور خورشید به آسمان نگاه می کردم

من به این فکر می کردم که کی مرتضی می آید و به طرز عجیبی فکر می کردم که چه در انتظارم هست. دقیقا یادمه که قرار گذاشتم اون روز مرداد ماه رو هرگز فراموش نکنم. هرگز!

اون روز من چند ساعت صبر کردم و سرانجام مرتضی اومد ، رفتیم بازی کردیم و برگردوند منو خونه حوالی ساعت 7 غروب

احساس پوچی می کردم ، از این که انگار هیچ کاری نکرده بودم و انگار که اصلا  این همه انتظار برای هیچ بود

برای اولین بار تو زندگیم فهمیدم که بعضی انتظار ها ارزش نداره و اصلا فایده ای ندارن!

یا یه چیز دیگه 

مامانم فرستاد برم نون بگیرم ،اون موقع ها صف نون بود و صف کوفت و زهر مار و هزار چیز دیگه که حال آدمو بهم میزد و همیشه ازشون بیزار بودم.

رفتم نون رو بگیرم برگردم وقتی برگشتم 25 سالم بود !

خودم رو دیدم که تو سن 25 سالگی نون به دست برگشتم اومدم خونه ، مادرم موهاش سفید شده بود  و چشاش ضعیف تر 

قد من بلندتر شده بود و موهای فر  و شلخته 

همسایه هایی که با چشمای فضول و کنجکاوشون منو می دیدن و می پائیدن....

بله رفتم نون بگیرم 12 سال گذشت.....


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ شهریور ۹۷ ، ۱۲:۰۳
کلنگ سرسخت

سلام 

تقریبا دو هفته ای نبودم و رفته بودم دارالخلافه ناصری(تهران) به دنبال آموختن و یادگیری! 

همایش و سمینار تحول فردی و سازمانی بود تو تهران ، سعادت آباد هتل اسپیناس پالاس

از خدا که پنهون نیست از شما چه پنهون من تا حالا پام به اون ورا باز نشده بود و اصلا ندیده بودم اون جا ها رو . 

خیلی لوکس بود ولی گور باباش، از رفتار یه سری آدما که همه چیز رو مادی می سنجن خیلی خوشم نمیاد. 

یه تار موی گندیده بعضی از مخاطبای این وبلاگ رو با تمام اون تشکیلات عوض نمی کنم.

از مریم عزیز که همیشه به یادمه و از پری که گاهی میاد این جا نوک میزنه میره خیلی ممنونم، چون وظیفه ای ندارن ولی بهم سر میزنن و حالمو می پرسن. براتون بهترین ها رو آرزو دارم.

خلاصه ماجرا این که رفتم و نیک وویچ سخنران اصلی مراسم بود. 

نیک وویچ ایشون هستن 

نیک وویچیچ



خلاصه این که تمام بزرگان اقتصادی بودند و مبلغ هنگفتی هم دادیم تا بریم داخل سالن . 

عمیق ترین حرفی که شنیدم این بود که براتون میگم  :

نیک گفت:" من برای حرکت کردن و هزینه های حمل و نقلم مجبور بودم شغلی پیدا کنم که درآمدش بیشتر از 150 هزار دلار در سال باشه و الان دستمزدم برای هر سخنرانی 150 هزار دلاره! " 

خیلی دنیای عجیبیه نه ؟! 

اون آدم 150 هزار دلار میخاد تا بتونه حرکت کنه و ما این جا نشستیم و فقط غصه می خوریم. 

بچه ها بیاین همدیگه رو بیشتر دوس بداریم، قدر داشته هامون رو بدونیم  و خودمونو از اینی که هستیم بیشتر غمگین نکنیم. 

امروز رفتم برای دوستم که پزشکه گل خریدم ، شوکه شد و متحیر موند، گفت چرا این کارو کردی؟ گفتم چون قرار نیست همیشه واسه دوس دخترامون خرج کنیم. با این اخبار منفی دوس دارم امروز  روی لبات لبخند بیاد .

**************************

دیروز با حاج خانم رفته بودیم پیتزا بزنیم و کتابفروشی سر بزنیم ، فکر کنم حداقل 26 بار گفتم دوستت دارم. گفت خیلی مهربون شدی ، گفتم دلم مهربون بود ولی خب ابرازش رو بلد نبودم و شاید هنوز هم نباشم. 

علی الحساب میخام این رو بهتون بگم دنیا کوتاههه ، بیاین تبدیلش کنیم به جایی بهتر نه بدتر. 

هم خوبی هم بدی تصاعد می خورن  ،پس بیاین بذر دوستی و محبت رو بکاریم . 

این ها همش می گذره .......

به امید این که همدیگه رو  نه در اوج ثروت و مکنت بلکه در اوج محبت و انسانیت ببینیم 

شاد باشید و سربلند 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ شهریور ۹۷ ، ۱۸:۳۸
کلنگ سرسخت

ایران مثله یه ققنوس دوباره داره از خواب بلند میشه و طومار بعضی ها رو در هم می پیچه 

دور جدید اعتراضات مردم شروع شده و خیلی ها باورشون نمیشه که این ها رفتنی هستند ولی ظاهرا اتفاقات مهمی در راهه.

نمی دونم باید از ترامپ خوشحال باشیم یا ناراحت 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۱ مرداد ۹۷ ، ۱۲:۲۹
کلنگ سرسخت

خواهرم پرستاره و قبلا خیلی ذکر خیرش شد در این وبلاگ!

چون خیلی خیلی کمک کرد بهم ، دوس داشتم وقتی گرفتاری هام تموم شد براش یه 206 بخرم . 

هفته پیش خرید و من یکی از آرزوهام دفن شد.....

نمی دونم باید خوشحال باشم یا ناراحت!

۴ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۷ ، ۱۸:۱۲
کلنگ سرسخت

چند روزه رفتم تو کمای فکری ، دست و دلم به هیچ کاری نمی ره! 

مشکل اصلی من در زندگی اینه که "زیادی می فهمم" !

اگه کمتر می فهمیدم این قدر عذاب نمی کشیدم! 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ تیر ۹۷ ، ۱۷:۱۵
کلنگ سرسخت

از نعمت خواب شبانگاهی به واسطه معشوقه عزیز بی بهره شدم صبح ها همش منگ و گیجم! 

خدا به خیر بگذرونه....

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۷ ، ۱۰:۴۳
کلنگ سرسخت

یه دوست افغان پیدا کردم به اسم حبیب 

حبیب تو ایران کارگره میگه مهندس بیا بریم افغانستان خرید و فروش گوسفند انجام بدیم !ماهی 5-6 میلیون درآمدشه!

بله افغانستان هم این جوریاس! 

صبر کنید ببینید باز چقدر بدتر میشه!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ تیر ۹۷ ، ۱۷:۳۹
کلنگ سرسخت

سال ها بعد می نویسند که قیام ایرانیان از خرمشهر و از خوزستان آغاز شد و به سایر نقاط کشیده شد......

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۹۷ ، ۰۹:۴۲
کلنگ سرسخت

سلام خدمت همه عشاق کلنگ 

عرض ادب دارم خدمتتون 

با "عزیزم" رفتیم بیرون و صحبت کردیم. 4 ساعت تمام طول کشید صحبت هامون و دو شب هم که هر شب حداقل سه ساعتی حرف میزدیم. 

خیلی جالب بود برام  که با علاقه تمام به صحبت هام گوش کرد و جذب صحبت هام شده بود. چقدر سرنوشت هامون شبیه به هم بود. چه قدر اتفاقات جالبی تو زندگی هامون افتاده بود. 

و البته باز هم یک پیشبینی ! یک پشگویی ! یک نفر پیشگویی کرده بود که من میرم سراغش ! واقعا عجیبه نه؟

برگشتنی خونه متوجه شدم که 8 سال ازم بزرگ تره. 

فکر می کردم اختلاف سنی مون 4 سال باشه تهش. اما متوجه شدم که نه خیر 8 ساله!

روزای قشنگیه ، دوست داشتن به زندگیم رنگ و لعاب پاشیده 

۳ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۹۷ ، ۱۰:۳۸
کلنگ سرسخت